کیانوش و سوگلکیانوش و سوگل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

✿ツ فــرشـــتـہـآے زندگے مآ ✿ツ

✿ツ واکسن یکسالگی ✿ツ

واکسن یکسالگی نی نی های  گلم با تاخیر انجام شد... کیانوش رو ۱۷ مرداد و سوگل رو 19‌ام برای واکسن بردیم که خدا رو شکر واکسن اذیتشون نکرد... هر دو علایم مربوط به سرما‌خوردگی رو داشتند اما بعد معلوم شد که سرما‌خوردگی نیست  و حساسیت ناشی از آلودگی شدید هواست... دکترشون یک هفته شربت zaditen بهشون داد اما سوگلی هنوز سرفه میکنه و کیانوش هم آبریزش بینی داره... خلاصه این روزا به خاطر آلودگی هوا کمتر بیرون می‌ریم..     سوگلی و کیانوش به شدت عاشق مداد و خودکار و خط‌خطی کردن هستند... براشون مداد‌رنگی و پاستل و تخت...
26 مرداد 1391

✿ツ این روزهای خانه ما ✿ツ

بعد از مدتی غیبت با یک سری از عکس های شما دو تا وروجک  و کلی ماجرای جدید اومدم این روزها توی خونه ما کارهای زیادی به چشم میخوره از جمله این کارها اینه که سوگلی خانم صبح تا چشم باز میکنه تا اخر شب که بخوابه دنبال کیانوش تا موهاش و بکشه کیانوش مهربون من هم یه وقت هایی خودش میاد سرش و میزاره روی پای سوگل که اون موهاش و بکشه کار جدید و مهمه دیگه اینه که یاد گرفتید مامان و گول بزنید و به اسم کمک به مامانی بیاید توی آشپزخونه و سر از توی ماشین لباسشویی در بیارید کار جدید دیگه شما هم اینه که یاد گرفتید سر یه وسیله با هم دعوا کنید در حا...
23 مرداد 1391

✿ツ دلبری های فرشته ها ✿ツ

کلمات جدید: دَدَ : بیرون دَ : دالی کردن دَایل : الو کردن مَمَ : مامان بَابَا: بابا - گاهی هم دَدی   ابو : برو آماااا : عمه - الهی مامان فداتون بشه که شما عمه ندارید نا: یعنی آهنگ واسه رقصیدن صدای جیرجیرک وقتی پخش میکنم  ساکت میشید و به اطراف نگاه میکنید کیانوش مامان عاشق آب بازیه به هر بهونه ایی میخواد آب بازی کنه وای اگه بخوای بیاریو لباس بپوشونی تنش کلی داد و بیداد راه میندازه و ابو ابو ابو میکنه وقتی مامانی یا بابایی دارن با لپ تاپ کار میکنن اگه روی میز نباشه دو ت...
15 مرداد 1391

✿ツ اولین خواب بدون بابا جون ✿ツ

دیشب بابا جون خیلی دیر اومد ساعت 2.30 رسیدن خونه مامانی بیدار بود تا بابایی بیاد آخه بدون بابایی که خوابم نمیبره اما الهی بمیرم برای شما که دیشب چقدر بیقرار بابا جونتون بودین عزیز جون و آقا جون و عمو جون هر کاری میکردن آروم نمیشدید هر چی ترانه بلد بودم واستون خوندم اما نمیخوابیدید فقط مدام می اومدید بغلم گریه میکردید و میگفتید دَدَ  بَابا کلا خیلی دیر خوابیدین فقط واسه بابایی بیقراری میکردید بابا جون که ساعت 2.30 رسید تا یه دوش گرفت و اومد سحری خوردن و خوابیدن الانم هم میخواست بره سر کار که ما رو آورد خونه ...
14 مرداد 1391

✿ツ اولين یادگاری بابا جوني براي فرشته های نازنينم✿ツ

يادش بخير من و ماماني اون موقع ها كه شما به دنيا نيومده بودين هميشه در مورد شما حرف ميزديم  چه روزاي خوبي بود يادش بخير يادتون نره من و ماماني خيلي منتظر شما بوديم كه به اين دنيا بيايد وقتش که شما به دنيا اومدين من از همه خوشحال تر بودم چون از يه طرف خدا شما رو به من داده بود و از طرف ديگه ميديدم ماماني از هميشه خوشحال تره . بچه ها جونم قدر ماماني رو بدونيد   ...
13 مرداد 1391